loading...

مستِ مِیِ عشق

بازدید : 6
شنبه 12 بهمن 1403 زمان : 2:31

امروز که روز آخر ژانویه است ، نشستم وسط کلاس دیابت تو زمان‌های استراحت با تمام تمرکزم برای فوریه برنامه ریزی کردم .

بعد برنامه‌هام رو توی روزها پخش کردم.

اگه باسنم یاری کنه و آسمون هم به زمین نیاد کلی میتونم از بار خصوصا درسی سبک بشم .

اصلا نمیخوام غر بزنم و خدا میدونه که همیشه میگم شکرِ فرصت . که من میتونم درسی بخونم و شغل امن و آینده داری داشته باشم و مهم تر از همه اینکه مناسب روحیاتم باشه .

آما بعد از سوگواری فکر میکنم سخت ترین کاریه که میتونستم درگیرش بشم. حتی سازگاری با مخاجرت آسونتر بود . یه جورهایی این دیگه شوخی بردار هیچی نیست . کمی‌شل میگیرم میبینم تمام زندگیم تحت تاثیر قرار میگیره و به خودم قول میدم سفت بگیرم که سرویس نشم.

برای همین بیشتر برنامه ام مربوط به پیش بردن این ترمه .

سه تا روز هم گذاشتم برای دعوت سه تا خانم ایرانی به خونه .

فکر کن امروز به یکیشون پیام دادم میدونم مسخره است اما میخواستم برای بیست و سوم فوریه دعوتت کنم به خونه ام که با هم معاشرت کنیم و آش رشته بخوریم.

میگفت من همیشه برای چند روز آینده ام برنامه ریزی میکنم اما تو دیگه دست من رو از پشت بستی :))

خوب آخه شما فکر کن الان یکی بهتون پیام بده که من میتونم برای شونزدهم اسفند شما رو دعوت کنم ؟؟

انگار تو ناسا کار میکنم اینجوری برنامه ریختم :))

دیگه مثل سابق به دوست و رفیق پیدا کردن از محل عجز نگاه نمیکنم.

تازگی یاد گرفتم ما از به دست آوردن هر چیزی دنبال تجربه‌ی حسی هستیم. و اگه بتونیم اون حس رو خودآگاهانه به خودمون بدیم (با مدیتیشن مثلا) دیگه برای به دست آوردن اون چیز له له نمیزنیم .

مثلا من دلم دوست میخواست قبلا که یه همراز و یه همراه داشته باشم . بهم خوش بگذره با یکی و بتونم باهاش معاشرت کنم.

الان از دوست دنبال چیزی نیستم. میخوام فقط تجربه اش کنم و دنبال برطرف کردن هیچ نیازی نیستم.

من همراز خودمم و همراه خودمم. درواقع همه میان و میرن ولی این فقط خودمم که تا آخرش با خودم میمونم .

من این حس قابل اعتماد بودن و مورد همراهی قرار گرفتن رو دارم از خودم میگیرم.

حالا با آدم‌ها معاشرت میکنم و اگه لذت بردیم کنار هم که چقدر قشنگ اگه نشد هم چیزی خراب نمیشه تو زندگی من .

بدنم خیلی خسته است . دلم الان میخواد برم استراحت کنم اما از کارهایی که باید میکردم یه چیزی مونده و اون اینه که برای پسر دنبال پرستار جدید بگردم .

قبلش هم میرم آش دوغ میخورم و لذتشو میبرم .

دلم انار دون کرده

پرتقال قاچ شده با نمک سبز روی هر تکه اش

دلم خیار تر و تازه میخواد که اینجا زیر سنگ پیدا میشه و اون که هست هم اصلا به تازگی و مزه‌ی خیارهای خودمون نیست ...

بدنم چقدر خوراکی میخواد :))

بدو ام برم .

ماچ بهتون

سنباده لرزان مشتی 230 وات کنزاکس مدل 4600
بازدید : 9
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 21:22

سلام عزیزای دلم .

چقدر وقتیه که ننوشتم و تنها من هم نیستم .

همه‌ی بچه‌هایی که از همه بیشتر دوست داشتم بنویسن خیلی خیلی کم مینویسن این روزا یا دیگه اصلا نمینویسن.

باز خدا رو شکر همین چهار پنج نفر دور هم جمع شدیم یه تعدادیمون تند تند و یه تعدادیمون کج دار و مریز هم شده هنوز مینویسیم .

به طور کلی حالم خوبه .

یه مدت طولانیه یه حس غمی‌دارم اما مدتهاست تونستم بهش نگاه کنم و بذارم اون کار خودش رو با قلب من بکنه و من هم زندگی خودم رو .

خیلی برام عحیبه مه امسال به وقت سال نو میلادی نه نگاهی به سالی که گذشت کردم نه دریچه‌‌‌ای به سمت سال پیش روم درست کردم.

هر چی باشه این سنت ما بچه‌های وبلاگی از قدیم الایام بوده و حیف شد دیگه امسال من انقدر بدو بدو بودم که اصلا خودم و وبلاگ و همه چی از یادم رفته بودم .

روزهای تعطبلیم اصلا نمیدونم چطوری گذشتن ؟

خوب من استاد انجام کارها تو زمانهایی ام که مناسب نیست.

در نتیجه تا تعطیل شدم خیلی یهو رفتم رنگ خریدم و حالا خال و اتاق خواب رو رنگ نکن کی رنگ کن.

همون روزا بود که با حمید هم خیلی سرد طوری بودیم .

دیگه من خودم رو پاره پاره کردم برای این رنگ زدن و یه روز بهش گفتم بیاد سقف رو رنگ بزنه برام که اون هم خدای شروعش با خودش پایانش با خداوند ،دیگه نزدیک بود فقط با شلیک گلوله از رنگ زدن متوقفش کنم . ولی خوب دستش درد نکنه کاری که برای من قرار بود تا آخر تعطیلاتم طول بکشه رو برام تو یه شب انجام داد .

موکتهای خونه رو عوض کردم بالاخره و بچه‌ها خیلی خوشحالم.

من داشتم با اون موکتهای زشت بد رنگ کثیف شکنجه میشدم .

حالا خونه شده خونه‌ی واقعی و دلخواه خودم.

فرشهای قرمز طرح ترکمن با دیوارهای آجری ملایم با مبلها و آباژور سبز تیره ام یه حال و هوای قشنگی به‌هال داده .

امروز یه بازدید کننده از خونه داشتم از طرق کمپانی صاحب خونه و بهم گفت امضای تو استفاده‌ی جسورانه از رنگ‌هاست .آدم دلش میخواد بره چند تا رنگ به خونه اش اضافه کنه :))

مقاله ام رو تحویل دادم و هفته‌ی آینده نتیجه اش رو تو حساب دانشجوییم خواهم دید.

امتحان فیزیولوژی داشتم که از صد گرفتم هفتاد و دو .

حالا بیشتر دارم برای درسهام تلاش میکنم.

یه پرزنتیشن گروهی و یه فردی در راهه که دارم برای اونها آماده میشم و یه سری پزارش نویسی دارم که تا چهارم باید تحویلشون بدم .

واقعا بعضی وقتها از خودم میپرسم دانشگاه ؟؟ چی در خودت دیده بودی؟

حداقل چیزی که من باهاش چالش دارم تلفظ صحیح کلمات تخصصیه که من بارها و بارها باید تمرین کنم تا بتونم بگمشون ولی برای همکلاسی‌های انگلیسیم آب خوردنه . باقی هم که انگلیسی نیستن بچه‌های سیاهن که اینجا به دنیا اومدن یا بیشتر از ده ساله اینجان و یه شغلی مرتبط با پرستاری دارن .

من و دوستم داریم وسط اینها دست و پا میزنیم که سرهامون رو بالای آب نگه داریم و من به هر دومون افتخار میکنم.

این روزها دارم کتاب دنیای سوفی رو میخونم و دوست میدارمش.

و هنوز توی قلعه‌ی مالویل که قبل از این کتاب خوندمش گاهی زندگی میکنم و مرورش میکنم .

آخ دلم میخواد بیام ایران کتابهایی که جا گذاشتم رو بار بزنم تو چمدون و برگردم .یه کتابخونه‌ی بزرگتر بخرم و دوباره برگردم به روزهای کتاب ورق زدن به جای توی صفحه‌ی گوشی دست کشیدن :/

دلم میخواد امسال یه هدف داشته باشم و اون هم تمرین استمرار باشه . خیلی برام سخته . خودم رو در چارچوب هر روزه‌ی کاری نگه داشتن برام خیلی سخته .

امروز با خوندن وبلاگ بهی یاد کلاس سنتور رفتنهام افتادم . یاد اون زمانی که استادم بهم گفت ازت میخوام بیای اینجا و کتاب اول رو تو به هنرجو‌ها آموزش بدی. اون موقع من وسط کتاب دومم بودم. دلیلش فقط با جون و دل و مرتب تمرن کردن‌هام بود . هیچ فکر نمیکردم یه روز چند سال بعدش نشسته باشم اینجا و بگم اصلا دیگه جایگاه نت‌ها روی خطوط حامل رو یادم نمیاد!

هنوز هم دوست دارم بتونم سنتور بزنم. بعدش دوست دارم تار و پیانو یاد بگیرم . و میدونم اینها ناممکن نیستن اما میذارم تو لیست آرزوهام بمونن تا وقتی که من توی استمرار حرفی برای گفتن داشته باشم .

بچه‌ها کوروش رو کلاس فارسی میفرستم :) خیلی خوشحالم.

باید صبح‌های شنبه با دو تا اتوبوس بریم کلاس و رفت و آمد آسون نیست اما هم وقت کوروش رو با چیز درستی پر میکنم هم روز خوبی میشه برامون .

یه جورایی روزای شنبه شده روزای مامان پسری .

از کلاس برمیگردیم و کافه میریم . اسمش رو گذاشتیم‌هات چاکلت دیت :)

معمولا نهارمون رو بیرون میخوریم. به چند تا مغازه سر میزنیم و یه چیز کوچولویی میخریم . وقتی برمیگردیم کوروش هزار بار بهم میگه امروز روز خیلی خوبی داشتم . خیلی ازت ممنونم برای امروز . امروز خیلی عشق داشتم . امروز خیلی بهم عشق نشون دادی ...

برای هر کدوم از حرفاش میخوام بمیرم رسما انقدر شیرین میگه .

دیروز داشتم دقتری رو که زمان حاملکیم خریده بودم براش بنویسم میخوندم.

توی همه شون محاطب کوروشه .

حالا درسته کلاس فارسی میره ولی تصمیم گرفتم یه دفتر کلاسوری بخرم و نامه‌ها رو به انگلیسی برگردونم با چیزهایی که از مدرسه اش دارم و یه سری عکس‌های خاص برای تولد هجده سالگیش آماده کنم.

مثلا دست خط کلاس اولش باید براش جالب باشه‌هان ؟

کم وقت دارم دیگه کم کم باید برم دنبال کوروش و یه دوغ هم بخرم که برای فردا آش دوغ درست کنم .

این آخری کمی‌از حمید بگم.

رابطه‌ی ما رفته رفته افتضاح شد.

یه روز واقعا دیگه نشستم با خودم گفتم من با این همه کمالات و به به و چه چه و دنبال توسعه فردی و مدیتیشن و شعر و موسیقی خوب و مادر خوب بودن و استقلال چه به این پسری که کار هر روزش فلان و بیساره (این فلان وبیسار کلی عیب و ایراده که با جزییات برای خودم برمیشمردم و بیشتر باد میکردم) و تفریحش فلان و بیساره ورویاهاش فلان و بیسارن و قص علی هذا...

ولی روزی که داشتم برای خوردم جورنال میکردم به این نتیجه رسیدم من کی هستم بیام رویاهای اون رو تفریحات اون رو و کلا بودنش رو بذارم زمین و از بالا نگاه کنم و به خودم غره بشم ؟ اون الان اونجاست و از هر نظر هم جای درستی هست .از هر نظر از نگاه عشق و منبع خلقت منظورمه .

و اگه من بحاطر اینکه اون قلیون میکشه یا فلان میکنه احساس میکنم به من بی احترامی‌شده یه چیزیه که دلیلش رو باید در خودم جستجو کنم. و سوال از اینکه چرا اون به من گفت دیگه قلیون میکشه ولی دروغ گفت عوض شد به اینکه چه چیز درون من باعث احساس نامافی بودن و مورد احترام قرار نگرفتنم میشه...؟

حمید رها شد . رها شد که بی سرزنش خودش باشه. من هنوز اجازه نمیدم کنار من یا بچم کارهایی که روی ما تاثیر میذاره رو انجام بده اما دیگه قضاوتم تموم شدو نگاهم به سمت خودم برگشت .

درسته که باهاش احساس یگانگی و هم مسیری نمیکنم اما دیگه ازش عصبانی نیستم . حالا میدونم انقدر رابطه‌ی ما رو عالی میخواست که اون نگاه عالیش رو که توانایی برآورده کردنشون رو نداشت به من قول داد . آدم گاهی فکر میکنه خیلی قوی هست یا خیلی آماده‌ی تغییره . این که آماده نبوده چیزیه که اون باید باهاش رو به رو بشه ودیگه داستان من نیست.

داستان من اینه طبق ارزشمندی خودم زندگی کنم. و اگه نتونم الان با احترام رفتار کنم و با احترام ازش جدا شم در زمان مناسبی که مطمین وآماده بودم ، هیچوقت نمیتونم اون احترام رو که مورد انتظارمه در روابط دیگری نه بدم نه دریافت کنم .

خلاصخ اون مینایی که توقعاتی داشت از کسی غیر از خودش تبدیل به ممه شد وتوسط لولو برده شد خخخ

بازم میام براتون نتیجه گیری‌های اخلاقی میکنم :)

بدو ام برم دنبال کوروش الان .

ماچ و بغل به همه تون .

ویرایش انتخاب رشته دکتری وزارت بهداشت سال ۱۴۰۴
بازدید : 5
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 21:22

آقااااا من خیلی دلم برای وبلاگ تنگ شده .

آما علیرغم تلاش‌ها در جهت یاد گرفتن مدیریت کردن این زمان عجیب و غریب و استفاده ازش به نحو احسن هنووووز دارم میلنگم در این زمینه .

تازه از بیرون برگشتم.

تعطیل بودم پس رفتم اول شیشه عسل‌های طبیعی که سفارش داده بودم رو از یه خانواده انگلیسی که یه جای بسیار خفن زندگی میکردن تحویل گرفتم و بعدش رفتم ماهی خریدم و یه کم دنبال لباس ست برای کریسمسمون گشتم و دیگه برگشتم خونه .

دو ساعت وقت دارم تا دنبال کوروش رفتن و از اونجایی که لپ تاپ رو حتما باید باز میکردم که دو تا چیز رو بهش رسیدگی کنم گفتم یه لحظه برم به بچه‌ها یه سلامی‌بکنم.

آقاااا شونصد روزه میخوام ببینم شب یلدا به تاریخ میلادی کی میشه و هنوز یا وقت نکردم یا وقت داشتم یادم نبوده .

خیلی عاشق یلدا هستم .

امسال آمادگی مهمونی دادن ندارم تو خونه‌ی خودم اما واقعا دوست دارم یه وقتی دعوت کنم چند تا خانواده رو .

خونه داغونه.

هم خونه تکونی میخواد هم یه عالمه کار خرده ریز هست .

کمدم رو وصل نکردم هنوز. میز تحریرم رو وصل نکردم هنوز. قدیمی‌ها رو فکری نکردم براشون هنوز.

یه مبل سه نفره سفارش دادم منتظرم برسه .

یخچال فریزر سفارش دادم منتظر اونم هستم.

باید جا کفشی بخرم حتما.

و جارو برقی.

اما اول از همه باید بشینم حساب کتاب کنم و بتونم حساب پس اندازم رو از این قرتی بازی‌ها جدا کنم و برای پس اندازمم یه هدفایی در نظر بگیرم که خوب یکیشون قطعا هزینه‌های مربوط به گواهینامه و ماشینه و یکیش پس انداز برای یه سفر تابستونی.

امروز وکیل جدیدم زنگ زد دوباره گفت چهارصد و پنجاه پوند پول بهم بده !!!! زنیکه‌ی فلان فلان شده منو گیر آورده . تو این دو سه ماه سیصد تا ازم گرفته و هیچ کار هیچ کاری هم نکرده ! باز میگه پول بده . رسما بهش انگشت وسط دادم و گفتم گمشو .

حالا دوباره سر پله‌ی اولم که ببینم چی کار میتونم بکنم . واقعا مسخره است که من نمیتونم چون اون خودش رو گم و گور کرده طلاقمو بگیرم !!!

این مدت چهار هفته بیمارستان رفتم بعنوان قسمت عملی تحصیلی که شده مثل سربازی رفتن پسرا و کلی درموردش میتونم تا سالها حرف بزنم .

حالا از دیروز دوباره دانشگاه شروع شده به مدت دو هفته و بعدش هم تعطیلات کریسمسه .

و بعدش هم مقاله باید تحویل بدم هم امتحان بدم هم پاره شم هم کل تعطیلات از دماغم درآد :))

یه وضعی خلاصه .

گفته بودم که گوشی رو از کوروش گرفتم کلا و الان فقط میتونه یه تعدادی کارتون تو وقت محدود ببینه ؟؟

قصه اش که چرا اینکارو کردم مفصله اما بذار بهت بگم به خودم افتخار میکنم که کار درست رو کردم و چند روز بدخلقی‌ها و گریه‌هاش رو تحمل کردم و بعد از به موقع از شیر گرفتنش و شیوه‌ی از پوشک گرفتنش اینم میذارم تو کارنامه‌ی قسمت‌های درخشان مادریم .

این مدت با یه دوست خیلی صمیمی‌کمی‌بینمون شکراب شد.

همون که منچستر خونه اش میرفتم.

یه شب شروع کرد پیام دادن که بچه ام حالش خیلی بده و پسرت فیلم سوپر سرچ کرده و به بچم گفته خیلی خوبه بیا با هم ببینیم !

حالا بچم داره نابود میشه.

صدای ضبظ شده‌ی بچش رو با گریه‌هاش برام فرستاد و دلم خون شد براش...

اما ما کی پیششون بودیم ؟ یه ماه قبل این جریانات.

بهش گفتم عسلم ببین؟ گاهی بچه‌ها میخوان یه شریک جرمی‌برای یه اتفاق اشتباهی پیدا کنن جهت تخفیف مجازات و اگه کوروش دیده بود من میفهمیدم.

باز میگفت نه من بچمو میشناسم . باهاش حرف زدم گفتم تو راستشو بگو من کاریت ندارم. اینا هم راستشه.

کفتم بهی بچه‌ی من خیلی کوچکه که راز به این بزرگی رو از من پنهان کنه . (من با کوروش حرف زدم و پرسیدم فلان شب با دوستت چی نگاه کردید ؟) گفتم اگه دروغ بگه انقدر تابلو میشه من میفهمم.

آخرشم اومد گفت بچت دروغ میگه و ما زندگیمون بهم خورده و نمیفهمم بچه به سن کوروش چجوری سر از این چیزا در میاره و چرا باید بلد باشه و الان دکتر گفته من بچمو از هرچی عامل این حالشه دور نگه دارم...

آقا منم حالم خیلی خراب شد. یک بخاطر اینکه دوستم و پسرش واقعا داشتن یه تجربه‌ی بدی رو از سر میگذروندن و من واقعا برای جفتشون ناراحت بودم . و از این هم که دوستم کور و کر شده بود و اصلا حرفام روش اثر نداشت هم ناراحت شده بودم . و همزمان که احساس رفاقت میکردم احساس دل شکستگی هم داشتم و انگار کسی به حریم زندگیم تجاوز کرده بود و داشت من و بچمو با تهمت پایین میکشید.

یه پیام بهش دادم گفتم اگه اینطور راحتی از هم فاصله میگیریم تا حالتون بهتر شه و دیگه جواب باقی پیاماشو که باز میگفت همون حرفاشو بی جواب گذاشتم و وقتی گریه‌هام تموم شد نشستم مراقبه کردم و بعد براشون دعا کردم .

میدونید که خوب خواهرمم دوست صمیمیشه و بین ما اگه چیزی پیش بیاد برنامه‌های جمعی منچستر برای همیشه از دست میرن .

فکر میکنم حتی دو ساعت هم نشد باز یه پیام فرستاد گفت مینا ببخشید بچم همین الان اومد گفت بهم دروغ گفته !!!

حالا اگه کل ماجرا دروغ بود هیچ اما خوب مساله اینه بچش واقعا چیزی یا چیزهایی با جزییات دیده و حالا دوباره دوستم اونا رو انکار میکنه .

میفهمم مادر تنها بودن چقدر سخته . تازه دوستم از رابطه‌ی سمیش هم تازه بیرون اومده .

ولی این که بجای درمان مساله‌ی به این حساسی ترجیح میده چشماشو ببنده چون فمر میکنه نمیتونه مدیریتش کنه منو ناراحت میکنه.

هر چقدر که دوستش دارم ولی باز دوستهایی میخوام که ازشون یاد بگیرم و کنارشون رشد کنم.

بهش گفتم اشتباه پیش میاد ایرادی نداره . مینه هم ندارم اما قشنگ در خودم میبینم که چقدر میخوام از خودم و از بچه ام در برابر این ارتباط مه برامون کار نمیکنه و ممکنه بهمون صدمه بزنه مواظبت کنم.

برای همین حداقل تا زمان زیادی از این جریان نگذشته نمیخوام باهاش رفت و آمد کنم یا بچم با بچش تنها باشه ...

طفلکم کوروش انقدر بچه‌ی پر صدا و هیجانی هست آدمها بعضی وقتها به اشتباه فکر میکنن چقدر بی ادب و دریده است . در حالی که نیست و این رو صرف مادرش بودن نمیگم.

توله ازم برای کریسمس یه لگوی صد و سی پوندی خواسته بود . شانسم زد و توی بلک فرایدی شده بود نود و خریدمش ولی هنوز جاش درد میکنه خخخ

آهان اینم بگم و برم .

تولدم بود هفته‌ی پیش.

در حالی که رابطه ام با حمید لبه‌ی تیغ بود و هنوز هست دعوتم کرد رستوران ایرانی. شبی که موزیک زنده داشتن. یه زوج دیگه که دوستامونن رو هم دعوت کرده بود.

خیلی خوش گذشت و اون شب برام رز سفید و کیک شکلاتی و یه لباس که تو لیست خریدای خودم بود خریده بود .

بعد کیک رو توی رستوران سورپرایز طوری برام آوردن .

دو روز بعدش هم علی گیر داده بود من میدونم تولد میناست و من میخوام بیام .

اون روز خونه استراحت بودم . روز بعد از تولدم بود . یکی زنگ خونه رو زد و وقتی رفتم پایین بهم گفت تولدت مبارک یه یه باکس داد دستم و رفت .

حمید برام گل فرستاده بود . انقدر باز کردن باکس و دیدن گلای بابونه کیف داد که نگممم .

میدونست از گلای مورد علاقه ام اون گل سفید کوچولوهاست وعین این رو موقع سفارش گل گفته بود.

اونام گفته بودن حله ... بابونه است .

درحالی که ژیپسوفیلاست :)) ولی خوب کل حرکت انقدر خوب بود من اصلا بهش نگفتم اشتباه شده .

بعد هم اومد دنبالم و رفتیم خونه اش .

اونجا علی اومد .

من رفتم تو اتاق نشستم آرایش کنم عکس بگیرم.

برای اولین بار تو عمرم دخالت نکردم تو کارای تولدم.

حتی یه بار صدام زدن گفتن ما نمیتونیم این آویز رو وصل کنیم گفتم شما دو تا آقای بزرگسالید که حتما میتونید یه فکری براش بکنید.

والا. مردها عادت کردن همه‌ی مسایلشون رو ما حل کنیم.

دیگه من لباسمم پوشیدم و آماده و فلان...

کیک رو که باز کردم ولی واقعا میخواستم از ذوق غش کنم. طرح روش گل بابونه بود رو زمینه‌ی سبز...

دیگه کلیپی هم که از تولدم درست کردم رو دیدید تو اینستا دیگه ؟؟

خیلی خوب بود و خوش گذشت.

بعدم کوروشم یه جعبه بهم داد گفت اینو من برات خریدم.

اینا کارای حمیده که دوست داره کوروش هم خودش رو جزیی از این جریانات مربوط به من ببینه و قددانم ازش بابت اینا .چون اولین بارشم نیست.

توش ادکلن مورد علاقه ام باکارات رژ بود که باز عاشق این بودم بخرمش.

و علی هم باز بهم یه ادکلن داد که اونم طبق سلیقه ام از آب درومد و اسمش عربیه !

برای شام هم حمید شوید باقالی پلو با ماهیچه پخته بود که محشر بود !

شراب قرمز هم داشتیم که واقعا در حد تست کردن زدیم .

این شد که تولدم چسبید خلاصه .

آقااااا سی و چهار ساله شدم! یکی منو بگیرهههههههه

خوب دستم درد نکنه الان وقت باقی مونده ام شد یک ساعت . همین کارا رو میکنم خدایی که همیشه بدو بدو ام:))

من برم عسلی‌ها . ماچ

ویرایش انتخاب رشته دکتری وزارت بهداشت سال ۱۴۰۴
برچسب ها
بازدید : 4
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 21:22

در حال گذروندن هفته‌ی کثافتی هستم .

چند دقیقه وقت دارم که بنویسم و برم .

وبلاگهای ستاره دار رو نرسیدم و احتمالا نمیرسم این هفته بخونم .

یادتونه چقدر منتظر اون وام دانشجویی بودم ؟

بالاخره دیروز نامه اش رسید.

با مبلغ درخواستیم موافقت نشده و امروز باید به اونها زنگ بزنم حتما .

خیلی عجیب و مسخره است .

من برای سالی دوازده هزار تا اپلای کرده بودم ولی بهم سالی چهار و هفتصد تعلق گرفته ! خوب کی بخوره کی نگاهش کنه ؟

برنامه‌ی کارآموزیم رو هنوز ندارم . فقط میدونم دوشنبه صبح باید برم مدیر بخشم رو ببینم در حالی که بچه‌های بیمارستان‌های دیگه جدول زمان بندی و حتی کارت شناسایی مخصوص بیمارستان هم دریافت کردن .

با اون یکی کمک هزینه تحصیلیم که باید سیستم درمان اینجا تامین میکرد هنوز موافقت نشده .

یه توده‌ی سفت و دردناک زیر گلوم ایجاد شده که پدرم رو درآورده.

ساپورت وورکر مهربون و نازنینم دیوا رو یادتونه؟ اونو اخراج کردن و منو با یه تیم عجیبی محاصره کردن.

قرار بوده از چهاردهم همین ماه خونه مال خودم بشه اما اصلا این بو به مشامم نمیخوره .

تازه دیروز بهم پیام دادن برات دوهزار و پونصد تا وام گرفتیم اطلاعات حسابت رو بده برات واریز کنیم تا بدهی برق رو بدی .

ماجرا اینه که من از وقتی اومدم اینجا حساب برفش بدهی سنگینی داشت. و اول که بهم گفته بودن تو نباید پول برق بدی و این دوسال که ما دهن تو رو با قوانین مسخره مون سرویس میکنیم خودمون پرداخت میکنیم.

یکسال بعدش دیدن بدهی پنج هزار پونده گفتن نههههه خودت باید بدی! گفتم بابا این که اصلا مصرف من نیست همه اش.

ولی اون موقع دیوای نازنینم برای من میجنگید و یقه پاره میکرد . گفتن خودمون میدیم و بعدش خودت دیگه باید بدی (قبل از این که دو سال تموم شده باشه)

حالا بدهی شده هفت هزار پوند . میگن قبض خونه توست خودت بده .

دیروز بهشون گفتم من قبضی که به اسمم نباشه پرداخت نمیکنم .

امروز باید دید مدیرشون چی قراره بهم بگه .

ممکنه حتی خونه رو ازم بگیرن .

یه کم احساس بدی دارم اما داغون نیستم. میدونم که من محافظت شده ام . میدونم که خداوند طرف قلب منه . با اینکه دیوا نیست احساس تنهایی نمیکنم.

فقط این اعصاب خردی اش الان نور علی نور شده.

دیوا رو یکشنبه تو کلیسا دیدم . انقدر سفت بغلم کرد و اشکی شدیم که خدا میدونه.

بهم گفت از این به بعد ارتباطم باهات مرز حرفه‌‌‌ای نداره . میتونی به خونه ام رفت و آمد کنی حتی .

تمام این هفته نصفش رو کلاس آنلاین و نصفش رو کلاس حضوری بودم .

واقعا دلم یه ماساژ تایلندی خفن میخواد فقط.

حالا باید برم بشینم به تیم فایننس زنگ بزنم . کلاس آنلاینم رو وارد شم وسطش . به دو جای دیگه همون وسط کلاس ایمیل بزنم.

بعد برم بلیط اتوبوس از یه خانمی‌بخرم . و برم دانشگاه تا شب برسم خونه .

راستی تو گروه ایرانیا یه خانمی‌دنبال ناخن کار میگشت منم تو همون گروه پیام گذاشتم من تو خونه انجام میدم . خیلی هم منصفم خیلی هم قند و عسلم ولی پیج کاری ندارم . هر کی هم اومد ناخنشو درست کردم راضی نبود پول نمیگیرم. حالا فردا یه مشتری و برای هفته‌ی آینده هم یه مشتری دارم .

کلا اگه بتونم تو خونه چند تا مشتری ثابت بگیرم اصلا سر کار نمیرم چون خیلی بیشتر از اونجا میتونم پول درارم .

دیگه توکل بر خدا تا ببینم چی میشه .

همینا دیگه اینم از پست هول هولکی اول صبحی .

ماچ بهتون .

ویرایش انتخاب رشته دکتری وزارت بهداشت سال ۱۴۰۴

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 8
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 72
  • بازدید کننده امروز : 72
  • باردید دیروز : 32
  • بازدید کننده دیروز : 33
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 106
  • بازدید ماه : 73
  • بازدید سال : 106
  • بازدید کلی : 136
  • کدهای اختصاصی