loading...

مستِ مِیِ عشق

بازدید : 5
سه شنبه 15 بهمن 1403 زمان : 19:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مستِ مِیِ عشق

درود‌ها به همگی :)

یکشنبه ساعت نه صبح بیدار شدم و ساعت رو برای کی کوک کرده بودم؟؟ آفرین برای پنج صبح !

ولی دیشبش با اون حال خوبم متاسفانه با گوشی رفتم توی تخت و توی اینستاگرام افتادم

تو چرخه دیدن کلیپ مهاجرهایی که بعد سالها سرزده میرن دیدن خانواده‌هاشون

و یهو به خودم اومدم دیدم ساعت یک و نیم شبه و من از شدت زار زدن و گریه کردن چشم برام نمونده .

همون لحظه میدونستم صبح کلیسا برو نیستم .

اما خوب یکشنبه خودش یه شروع دوباره بود .

خودم رو بخاطر شبش بخشیدم ، با کوروش سریال صبحانه شکلاتی خوردیم که سر دل جفتمون موند و حالمون یه جوری شده بود .

بعد پاشدم به مرتب کردن خونه .

این روزها خیلی قطره چکونی گاهی تو خونه ورزش میکنم .

شنبه برای خودم یه شورت و گرمکن آدیداس و سه تا سوتین ورزشی خریده بودم .

اونا رو با عشق مرتب کردم .

حالا باحالیش چی بود؟ اینکه من با کوروش فقط از بهر تماشا رفته بودیم اون مغازه چون همه چیزش برنده و خیلی گرونه . ولی دردم آف داره گفتم تو لیاقت خرید کردن برا خودتو داری زنننننن بریز بپاش کن خخخخ

یهو تو بلندگو اعلام شد برای یکساعت آینده رو همه‌ی اجناس طبقه دوم (که دقیقا من و کوروش اونجا بودیم ) پنجاه درصد آف خورده و این آف روی آف بود !

مثلا من گرمکنی که شصت پوند بود و شده بود سی پوند خریدم پونزده پوند !! عشق کردم یعنی .کل خریدام شد چهل و پنج تا .

بچه‌ها آدم‌ها اینجا بی اندازه بدنشون رو میپذیرن و شرمی‌ازش ندارن .

لگ تنگ میپوشن با نیم تنه یا سوتین ورزشی در حالی که شکم و پهلوهاشون تو حلق آدمه .

با همون تیپ‌ها دست دوست پسراشونو گرفتن و میرن این ور اون ور ،

حالا ما وقتی اونجوری باشیم با شوهر خودمونم میخوایم چراغ خاموش جلو بریم laugh

ولی من دارم بدنم رو دوست میدارم کم کم . دارم خجالتم رو کنار میذارم .

برهنه به خودم توی آینه نگاه میکنم و میگم مینا همه‌ی بدنت رو دوست دارم .

خودم رو بغل میکنم و به چربی‌های شکمم با عشق دست میکشم .

برای خجالت از بدنم نمیخوام ورزش کنم . برای عشقم به خودم و بدنم میخوام .

ولی اینها به شرط تمرینه وگرنه خوب سی و چهارساله که با خود عزیزم خوب نبودم .

دوستم چند وقت پیش میگفت بیا بریم مونجارو بزنیم لاغر شیم .

حتی با دکتر میم درباره عوارضش حرف زدم و از طرفی چون بخاطر وزنم خار پاشنه ام داره عود میکنه ، متوجه شدم زدنش بهتر از نزدنشه .

اما من هنوز دلم رضا نشده . یعنی با خودم میگم دلم میخواد برای بدنم زحمت بکشم و با عشق کمکش کنم نه با آمپول .

برای همین تا الانی که دارم مینویسم تصمیم آمپول زدن ندارم با اینکه بهش فکر میکنم.

خونه رو که صفا دادم قلبم خوشحال بود .

همزمان داشتم محتوای توسعه فردی گوش میدادم .

از این آدمها که تو این مسیر بهشون گوش دادم آنوشا رو یک جور دیگه‌‌‌ای دوست دارم .

اون زندگی که تو صورت و صداش جریان داره همیشه برای من کمک کننده است .

چقدر خوبه ما در دوران تکنولوژی هستیم :)

برنامه‌ی این هفته رو برای پرستار کوروش فرستادم. برای سه شنبه و جمعه میخواستمش.

جمغه‌ی پذشته که گفت نمیتونم بیام دارم میرم لندن با شوهرم !

دیروز هم گفت ببخشید برای شوهرم خیلی مهمه باهاش باشم و سه شنبه شب برمیگردیم !

گفتم خاله بازی دارم مگه باهات ؟ شاید این یه کار نیمه وقت باشه فقط برای تو و شوهرت اما زندگی تحصیلی من بهش وابسته است و تو یه تعهد کاری با من داری ! من اصلا نمیتونم از کلاس سه شنبه ام غیبت کنم . باز جواب داد ساری سیستر ایت ایز ایمپورتنت فور مای‌هازبند:/

در به در دارم میگردم دنبال پرستار جدید .

دارم دیوونه میشم در واقع.

حالا کلاس سه شنبه رو غیبت میکنم اوکی ... ولی کلا باید برای پوروش پرستار جدید پیدا کنم.

دختره اصلا به یه ورش نیست ما رو و من اصلا دوست ندارم کسایی که میان کارشکنی میکنن و میگن فقط زمان بگذره پولم رو بگیرم برم بیان از بچم مراقبت کنن.

بارها گفتم میوه گذاشتم هم خودت بخور هم برای بچه من آماده کن .

یا کوروش صد در صد باید جورابش رو بعد مدرسه بشوره و گربه‌ها رو غذا بده .

یا قبل تکالیف مدرسه اش نباید تلویزیون داشته باشه .

آیا براش مهمه ؟

نه .

من از دانشگاه له برمیگردم میبینم تازه باید به کوروش رسیدگی کنم. حالا الان خوبه اون روز و شبایی که بیمارستان میرفتم واویلا بود .

دیگه بعدش به حمید پیام دادم . اونم گفت رو من حساب نکن .

من بارها و بار‌ها توی زمانهای بحرانی از حمید کمک خواستم اما دقیقا همین زمان‌ها یهو حال نمیکنه کمک کنه .

بعد میاد با من از تشکیل خانواده حرف میزنه ! آره باهات تشکیل خانواده میدم اونم دو بار :/

دیروز داشتم با خواهرم حرف حمید رو میزدم . گفتم انگار مهمون میاد تو رو زمین نشستی پاهاتو جمع مردی و معذبی مهمون که میره میخوای با لنگ باز وسط‌هال دراز بکشی ، حمید اونجوری شده .

انگار برای خوش آمد من خودش رو قایم کرده الان پاهاش رو داره میکنه تو حلق من !

با هم که برای شناختن هم حرف میزدیم بهش میگفتم صداقت خیلی مهمه . بابای کوروش خیلی دروغگو بود . هم با من هم با دیگران.

همش میگفت آدم برای زندگی اینجا مجبور میشه مصلا به دولت دروغ بگه .

الان میبینم دروغ اصلا از ارکان اساسی زندگیشه .

به دولت . به همسایه. به دوستای خودش. به خانوادش . و به من .... و این رو یه زرنگی و ارزش میدونه برای خودش.

یه بار میگفت نمیدونم چرا همش تو کارم گره هست ؟ راست میگه . همیشه یه مساله‌‌‌ای با سر کارش داره . اون درست بشه یهو یه بدهی دولتی میکنن تو پاچه اش. اون رو میده یهو آسمون رو سرش آوار میشه.

یه بار بهش گفتم تو زندگیتو صاف و صادقانه کن ببین چطوری این چیزها که مال زندگی تو نیستن از بین میرن .

گفت آره تو خوبی؟ این همه با راستی میگی زندگی کن خودت با شرکت برق به مشکل خوردی!

اینها رو میگم اما میدونم مشکل اصلی از منه . من در سطخی ام که زندگی چنین پارتنرهایی به من هدیه میده . من وقتی خودم رو از این چرخه بیرون بکشم و رشد بدم زندگی هم آدمهایی که مناسب احوال خودم باشن بهم میده .

دیروز باید میرفتم خونه اش چون سر کار بود و آمازون باید بسته تحویل میداد دم در.

کوروش رو برداشتم و رفتم اونجا.

ابروهامو برداشتم. صورتمو اصلاح کردم. به پوستم رسیدم.

پیراهن قرمز خوشگل پوشیدم بعد حمام.

سوپ جو که مورد علاقشه پختم.

ظرفتی توی سینکشم شستم و همه چی آروم بود تا اومد...

بخاطر اینکه همون دیروز ازش خواسته بودم کوروش رو برداره از در که اومد جای اینکه من قیافه بگیرم اون تو قیافه بود.

چرا؟ چون احساس میکرد من باید تو قیافه باشم .

منم نبودم . خوب اختیار خودشه زمان خودشه . من در این حد اختیار دارم که بگم با این آدم میمونم یا نه .

بعد تو زمانی که من دنبال پرستار بچه میگشتم تو سایتها یهو بلند شد ذغال گذاشت رو گاز (کوروش تو اتاق خواب بود)

هیچ وقت این کار رو نمیکرد . همیشه میذاشت من خونه نباشم یا مثلا علی اونجا باشه که اونو بهانه کنه .

بعد یه شیشه شراب سفید آورد رو میز گفت میخوری؟ گفتم داریم چیزی رو جشن میگیریم ؟ گفت نه . گفتم نه نمیخورم .

دیگه اون که نشست به حالت قهر جلو چشم من به قلیون کشیدن و این بازی‌ها در حالی که من همون موقع داشتم برای خودمون انار دونه میکردم ، من پاشدم برم تو اتاق. برای رفتنم هم میخواست قلدری کنه . بهش این توجه رو ندادم که تبدیل به دعوا بشه.

از همه‌ی اون حالت‌هاش ساده گذشتم و رفتم تو اتاق.

پیام‌های اضافه‌ی توی گوشیم رو پاک کردم.

اینستا رو موقتا غیر فعال کردم.

نیایش کردم.

اومد تو اتاق دستمو بوسید گفت نمیای پیش من؟

گفتم نه میخوام بخوابم.

برادر فاز ناصر الدین شاه قاجار گرفته بود .

بچه‌ها من یه عمویی داشتم تو بچگیم همیشه مست بود. همیشه میومد تو خونه ما من ازش خوشم نمیومد. همسن الان کوروش بودم .

حرفای جفنگ میزد و حرکات جلف میکرد.

بعد منو تو بغلش میگرفت صورتمو میبوسید.

مامانم که فداش شم انقدر مراقبم بود اگه طرف ترتیبمم تو خونه میداد چیزی نمیگفت.

ولی من از بوی عموم متنفر بودم و هنوز بوی الکل که کسی خورده بوشه و بوی عرق کشکش حالمو به شدت بد میکنه.

اینا رو حمید میدونه و قولش به من اولش این بود بدون من هیچوقت نمینوشه.

بعد که من ترک کردم و اون اول زیر قول ترکش و بعدم زیر قول تنها نخوردنش زد گفتم وقتی نوشیدنی الکلی زدی به من نزدیک نشو و جای خوابت هم پیش من نباشه! یعنی اینهمه میدونه من بدم میاد بعد باز اومده از من دعوت میکنه انار انار طور برم به بالینش!

دیشب به این فکر میکردم سیاوش و حمید دو تاشون از بی لیاقت ترین مردهای روی زمین بودن.

دو تا مردی که من همه جوره خونه و زندگیم رو باهاشون شریک شدم .

صد البته من هزارتا کاستی دارم اما باز احساس میکنم خوبی‌هام به بدیهام میچربن .

دو تا مردی که مهری که ازشون تو قلبم داشتم رو فقط و فقط خودشون کشیدن بیرون .

هرچند من عاشق سیاوش بودم و احساسم بهش و شراکتم تو زندگی باهاش قابل مقایسه با یه ارتباط دو ساله تو خونه‌های جدا نیست .

ولی همونجور که گفتم صد در صد مسیولیت حال الانم رو میپذیرم و حالم اتفاقا اصلا بد نیست.

صبح بیدار شدم یه مدیتیشن مشتی کردم.

پاشدم روتین پوستیمو انجام دادم.

کوروشم رو با عشق بیدار کردم .

صبحانه خوردیم دو تایی .

لباسهامون رو روی شوفاژگرم کردیم و پوشیدیم.

ظرف نهارش رو پر کردم و باقی سوپ رو تو ظرف مخصوص برای حمید باقی گذاشتم.

انار خوردیم با کوروش و بی عجله و استرس به سمت مدرسه رفتیم. حتی در اتاق حمید رو باز نکردم.

توی راه خونه قدم زدم و از درخت‌ها که پیچک دور تنه اشون چسبیده عکس گرفتم.از شاخه‌ی درختای آلو که نقطه نقطه ورم کردن که از اون نقطه‌ها بهار و شکوفه به دنیا بیارن عکس گرفتم.

یاری که من خواهم داشت باید مثل خودم عاشق طبیعت باشه.

پادکست گوش دادم. برای خودم ذکر گفتم امروز که من در خدمت نور هستم و نور هم به من خدمت میکنه .

توی خونه یه کلاس آنلاین داشتم و بعدش هم به مامان هم به اداره برق زنگ زدم .

به قاب پنجره ام پرنده‌های شیشه ایم رو آویزون کردم .

الان که دام برات مینویسم آبگوشت خوردم و دارم موسیقی با صدای موجهای دریا گوش میدم .

حالم خوبه .

حمید مساله ایه که رسیدگی کردن بهش رو عقب میندازم.

ولی حالم با خودم خوبه .

برنامه‌ی امروز سبکه تقریبا .

بچه‌ها از اونجا که اینستا رو حذف کردم یه اینستای دیگه دارم پارسال برای وبلاگ درست کرده بودم.

اگه دوست داری تو اینستا با خبر بشی کی وبلاگ رو به روز میکنم این آی دیمه:

the.drunk.ms.something

صفحه قفله و عکس پروفایل یه مجسمه‌ی سر بوداست .

ماچ بهتون

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 9
  • بازدید کننده امروز : 10
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 149
  • بازدید ماه : 262
  • بازدید سال : 295
  • بازدید کلی : 325
  • کدهای اختصاصی