loading...

مستِ مِیِ عشق

ببخشید بد قولی کردم و این دو روز گذشته ننوشتم. دیگه الان اومدم . کلا چهل دقیقه وقت دارم و الان تو استراحت بین دو کلاسم . (الان یادم افتاد امروز حمعه است و ممکنه...

بازدید : 5
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 19:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مستِ مِیِ عشق

ببخشید بد قولی کردم و این دو روز گذشته ننوشتم. دیگه الان اومدم .

کلا چهل دقیقه وقت دارم و الان تو استراحت بین دو کلاسم .

(الان یادم افتاد امروز حمعه است و ممکنه شما اصلا پست منو نخونید و الان دارم فکر میکنم شاید بنویسم اما بذارم فردا منتشر کنم‌هان ؟)

اومدم تو کتابخونه ی دانشگاه.

فضای نگهداری کتابها از این قسمتی که منم فاصله داره و این وسط میز و صندلی و سیستم کامپیوتر برای دانش جوها چیده شده که بیان روی درساشون کار کنن و البته یکی هم مثل من میان میشینه وبلاگ مینویسه !

بعد من همیشه یه صندلی هست شانس دارم خالیه و اینجا میشینم.

هم کنار شوفاژه هم کنار پنجره‌‌‌ای که رو به روی یه دریاچه‌ی بزرگه :)

یک جایی خونده ام که یکی از کارهایی که برای ذهن آگاهی و توسعه فردی انجام میدی این باشه که همیشه ببینی از خودت در هرجایی چه چیزی به جا میذاری؟

اگه داری طبیعت رو ترک میکنی چی از خودت گذاشتی؟ تمیزیه یا زباله؟

اگه داری اتاقت رو ترک میکنی چی ازت مونده ؟ نظمه یا آشفتگی؟

اگه داری دیداری رو ترک میکنی چی ازت مونده؟ حال و انرژی خوبه یا غرغرهات و رفتار بدت؟

من بی اندازه زیاد این تمرین رو انجام میدم.

حتی وقتی بیرون از خونه رفتم دستشویی و دیدم میتونم تمیزتر ترکش کنم و از من تمیزی به جا بمونه این کار رو میکنم .با اینکه شاید دیگه هیچوقت خودم به اونجا برنگردم. و شاید نفر بعد از من بره و بدون سیفون کشیدن از اونجا بیرون بیاد .

اینجوریه که وقتی جسمت رو هم قرار باشه ترک کنی اگه یه لحظه فرصت این باشه به زندگی که از خودت به جا میذاری نگاه کنی میبینی میگی دمم گرم . از خودم خوبی گذاشتم...

سه شنبه که پستم رو نوشتم رفتم به درسام برسم.

وسطای کلاس دومم بودم که حمید زنگ زد و رد دادم. پیام دادم اگه کارت واجبه بگو زنگ بزنم . و گفت واجبه.

بیرون رفتم و زنگ زدم و همین که صداش رو شنیدم دیدم حالش چقدر بده. و حس قوی من سریع بهم گفت حتما وبلاگم رو خونده .

جز این اصلا نمیتونست باشه .

هیچی اندازه‌ی اسم و نشونی از اون پسره که درموردش نوشتم حمید رو اینجوری بهم نمیریزه.

(جزییات اون پست رو پاک کردم که حمید اگه دوباره خوند حالش بد نشه)

انقدر حالش بد بود که من خودم احساس کردم قلبم داره سینه ام رو میشکافه. احساس کردم چیه ؟ واقعا داشت میشکافت.

کلاس رو کنسل کردم و رفتم خونه اش.

دیدم همه جا رو خون برداشته و حمید با دست‌های بریده افتاده ....

نفسش به سختی سینه اش رو تکون میداد.

تا آمبولانس بیاد کلی طول کشید و .....

آره آره همه‌ی اینها میتونست اتفاق بیفته.

اینا رو نوشتم تا یه لجظه تصورشو کنی میتونستی چه اثری از خودت با کار کثیفی که کردی به جا بذاری؟

واقعا اگه دقیقا همین میشد و یا بدترش میشد چجوری میتونستی خودت رو آروم کنی و به زندگیت ادامه بدی؟

وقتی رسیدم خونه نبود و من تو تاریکی نشستم تا بیاد .

با همکارش برگشت .

موقع رفتن همکارش تقریبا داد میزد که حق نداری این دختره رو از بلاک دربیاری‌ها !

برای همیشه کاتش میکنی بره پی کارش!

حق نداری فیس تو فیس باهاش حرف بزنی‌ها!

این دختره من بودم که آروم توی تاریکی داشتم خودم رو کنترل میکردم .

یهو حمید اومد اتاق و برق رو روشن کرد وبهش گفت من اونجام.

اونم جوگیر شده بود و همینجور داد و بیداد میکرد که همین الان بیرونش کن!

زنگ بزن پلیس بیاد ....

حالا حمید بهش میگفت تو برو ما حرف بزنیم اون نمیرفت و داد میزد چه حرفی؟ اگه حرفی داره باید جلوی من به تو بگه!!!

من هنوز که اینها رو یادم میاد و صدای فریاد‌هاشو یادم میاد قلبم میاد تو دهنم.

بالاخره شرشو کند و من موندم و حمید و حوضمون. حوضی که چرکی شده بود و ماهیاش مرده بودن.

حمید هم وایساد گفت همین الان یا میری یا زنگ میزنم پلیس!

واقعا شماره پلیس گرفت و منی که ایستاده بودم بهش نگاه میکردم و همزمان حالم بد بود و همزمان دلم براش تیکه پاره بود که اون حال رو داره . همزمان میخواستم بکشمش که همکارش رو آورده وسط مساله‌‌‌ای که مربوط به ما بود و همزمان برام مهم نبود پلیس بیاد بیرونم کنه.

همزمان حمله‌های عصبی رعشه گرفتن از زمان پدر کوروش بهم دست داده بود و انقدر تو خونه دنبالش راه رفتم که بیاد بشینه حرف بزنیم با صدای آروم و این حرفش که تو دو ساله با اون پسره ارتباط داری رو تحلیل کنیم و همزمان از اینکه من الان برم چه بلایی سر خودش میاره ترسیده بودم که یهو یه چیز کثافتی شروع شد که چهار دست و پا شدم و نمیتونستم نفس بکشم.

و نمیتونستم هیچ جا رو ببینم.

و نمیتونستم بدنم رو حس کنم . از خودم حس کنده شدن داشتم .

و اتاق میچرخید و حمید میچرخید و خوب گاهی مردها تا ما زنها رو در حال مرگ واقعی نبینن گوشهاشون کر و چشمهاشون به حال ما و وجود ما کور میشه.

اونجا حمید به خودش اومد و بالاخره نشست کنارم.

بعد از کلی تلاش برای تسلط دوباره به خودم و نفسهام ،

بهش گفتم اینکه تو احساساتی که من تو این چند روز تجربه کردم رو اینجوری خوندی خیلی ناراحتم میکنه و من بایت آسیب دیدنت چقدر متاسفم.

اینجا دیگه بهم گفت یه حروم زاده از وبلاگت برام اسکرین شات فرستاده و اون حروم زاده رو پیداش کن.

بهش آدرس وبلاگ رو دادم . گفتم میتونی خودت هم بری بخونی ولی همه‌ی پستها رو بخونی . چون که من هزار‌ها بار از خوبی‌های تو از احساس خوبم به تو هم نوشتم.

و اونجا حریم شخصی منه . تنها پناه من وقتهایی که باید بروز بدم خودم رو .

وقتی حالم خوبه اونو مینویسم وقتی حالم بده اونو مینویسم .

یه وقتی به کسی بد و بیراه میگم یه وقتی یکی رو تا عرش بالا میبرم و همه‌ی اینها مربوط به احساسیه که در اون لحظه دارم تجربه مبکنم .

گفت چرا به اون آدمها اعتماد میکنی ؟ میبینی الان که چقدر دشمن تو هستن ؟

براش گفتم که اووووووه تو این سالها چند بار آدم‌ها اومدن حرفهای بد زدن ، سعی کردن من رو جریحه دار کنن و تموم شدن و رفتن .

و اینها پیش میاد تو دنیای وبلاگ و من نمیتونم این رو اصلاح کنم چون از توانایی من خارجه که به آدمی‌که بزرگساله و منو میخونه یاد بدم باید از اعتمادی که بهش میکنم سو استفاده نکنه و شریف باشه .

یا یاد بدم مرز اینکه من اطلاعات شخصیمو باهاش اشتراک میذارم و اینکه اون باید اینها رو پیش خودش حفظ کنه از نظر اخلاقی کجاست ؟

حمید قسم میخوره انقدر حالش بد شده وقتی پیام‌ها رو خونده که اگه همکارش نبوده واقعا دست به خود*شی میزده . خود زنی کرده . به ابزار کارش صدمه مالی زیاد زده . به وجهه کاریش صدمه زیاد زده .

و خوب چه چیزهای دیگه‌‌‌ای میخواست بشه ... با خودت واقعا فکر نکردی چه اتفاقات وحشتناکی رو ممکنه رقم بزنی جدا ؟

خوب این رو که فهمیدم میخواستی پترس فداکار بشی و انگشتت رو بکنی تو سوراخ رابطه حمید با من اما آیا با خودت فکر نکردی ممکنه بلایی سرش بیاری که هیچوفقت دوباره عاشق آدم دیگری نشه؟ که برای همیشه بدبین و زخم خورده بشه؟ که روابط بعدیش رو دستی دستی به بدبختی بکشونه ؟ از نوک دماغت جلوتر اصلا چشمت کار مبکنه ؟

من با اون حال خودم که بعد از اون حمله خیلی بد بود ، نمیتونستم حمید رو تنها بذارم . حتی با اینکه ما حرف زده بودیم با هم .

وقتی برگشتم آروم بودیم .

قرار گذاشتیم چند روز دیگه همو ببینیم دوباره .

و بهم گفت کمی‌با فاصله بیشتر به خودمون و رابطه مون نگاه میکنیم .

این دو روز گذشته ، خواهرمم بهم زنگ زده .

گفته حمید باهاش تماس گرفته . چیزهای واقعا خصوصی از زندگی من به خواهرم گفته بود . و اسکرین شات‌های دوستمون رو براش فرستاده بود .

بعنی عملا خواهرم بخشهایی از وبلاگ منو خونده !

این دو روز بدنم لخت و بی حس بوده .

کاملا احساس میکنم بی وزن هستم . انگار بی بدن باشم .

همچنان تپیدن قلبم رو توی سینه ام به شدت حس میکنم .

برای راه رفتنم حس میکنم دارم خودم رو میکشم .

خیانت نکردم به حمید . فکر میکنی برای من سخت بوده هر بار منچستر میرم و خیلی از سفر‌هام مصادف با وقتهایی بوده که اصلا به حمید وصل نبودم ، اون پسره رو ببینم ؟

تازه من اون رو از همه جا بلاک کرده بودم و اون با یک اکانت دیگه‌‌‌ای که من شماره‌‌‌ای ازش ندادم پیام داده بود .

متوجه این هستم رابطه‌ی من و حمید پیش نمیره و برای هیچکدوممون کار نمیکنه . این باعث شده من احساس در رابطه بودن نکنم چون این دیگه یه رابطه‌ی واقعی نیست وقتی از کسی اینهمه دوری .

و من خودم خودم رو درک میکنم اگه اون آدم پیام داده و من یهو احساسات و هیجان بهم غالب شده .

ولی حمید ممکنه این رو درک نکنه .

اصلا معلومه که درک نمیکنه . خصوصا که این پسره همه جوره خط قرمزشه .

این رو میفهمم که احساساتش چقدر شدید جریحه دار شدن .

ولی من هم جدا حس مورد خیانت قرار گرفتن دارم .

اوکی من میفهمم حالش خیلی بد بوده و فقط همکارش اونجا بوده و اگه دردش رو نمیگفته نابود میشده .

اما هیچ جوری برام قابل هضم نیست که با خواهرم حرف زده .

که انگار منو پیش کسایی که جلوشون حجاب داشتم لخت کرپه و آدمها نگاهم کردن . دقیقا کاری که آدمی‌که اسکرین شات از وبلاگ من گرفته انجام داده .

به این فکر میکنم تا به حال اینهمه از حمید نا امید شده بودم ؟ جوابم منفیه .

ازش نا امیدم و اعتمادم رو بهش از دست دادم .

به غیر از عکسهای وبلاگ یک مساله‌ی شدیدا شخصی من که من بهش گفته بودم رو به خواهرم گفته .

فکر کردم وبلاگم رو ببندم .

آروم تر که شدم گفتم پستامو رمزدار میکنم و فقط به چند نفر میدم اما باز این فکر که من از کجا میدونم اون آدم یکی که خیلی هم بهش نزدیک و باهاش صمیمی‌ام نباشه و رمز رو ازم نگیره اومد تو سرم .

الان که آروم ترم ، میگم من فقط میتونم برای اون آدم دعا کنم بتونه فاصله‌‌‌ای که با اصل خودش داره و نمیذاره درست زندگی کنه پر کنه ، بتونه کسی باشه که میخواد ، به چیزای خوبی که میخواد برسه و این حقارت از درونش خارج شه و جاش رو به یه قلب صاف و خوشحال بده .

الان میگم این آدم هیچ قدرتی روی زندگی من نداره و مسیر من و ارتباطات من و خود من حمایت شده با نور خداوند هستیم . نوری که قبل جنگیدن و درافتادن نیست .

و میگم من به راه خودم ادامه میدم . و نمیذارم یه آدم که بی فکری کرده اعتماد منو به باقی دوستای واقعیم از بین ببره و این احساس رو که من این پناهگاه وبلاگ رو برای خودم دارم و اینجا امنه ازم بگیره .

الان اصلا نمیدونم واقعا رابطه‌‌‌ای بین من و حمید هست یا نه ، نمیدونم وقتی دوباره ببینمش چی پیش میاد ، هنوز نمیدونم آیا این آسیب که به جفتمون وارد شده قابل چشمپوشی هست یا نه ؟

با تمام اینها باز فهمیدم آدمها چقدر شبیه حرفهاشون نیستن .

من اگه میرفتم داخل خونه اش و میدیدم حمید با یکی سکس هم کرده ، جدا میشدم و میرفتم اما اگه دو روز بعدش مثلا دستش در رفته بود و به کمک من احتیاج داشت حتما و قطعا میرفتم کمکش کنم . ولی این فقط منم که این طورم . اون آدمیه که بهش میگن قفل درت رو عوض کن و روی مینا پلیس خبر کن و میگه باشه !

و تو که از بیرون میبینی شاید فکر کنی هیچ دوست داشتنی از طرف من نیست اما خبر از راهی که من تو این دو سال و نیم با حمید رفتم نداری و اگه اونجوری که بهش گفتی اصلا بهش فکر نمیکردم و اولویتم نبود ، خوب تموم کرده بودم و اینهمه منتظر نمیموندم به قولش عمل کنه و بیاد بریم زوج درمانی و فلان و بیسار ...

دیگه همینا .

این پست ذو وسط کلاس تموم کردم و چون تو اینستا برام نوشتی که امروز آپلودش کنم ، بفرما :)

ماچ بهتون بچه‌ها

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 23
  • بازدید کننده امروز : 19
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 27
  • بازدید ماه : 27
  • بازدید سال : 484
  • بازدید کلی : 514
  • کدهای اختصاصی